حقیقت چیست؟ Share Tweetسرنوشتار شماره ۴۸ نشریه ”در دفاع از مارکسیسم“ ( نشریه نظری فصلی انترناسیونال کمونیست انقلابی )به قلم آلن وودز، به پرسش اساسی درباره جهان پیرامون خود میپردازد؟ این موضوع، محور اصلی این شماره است. چهار مقاله از این شماره طیف گسترده ای از مسائل مرتبط با این پرسش را بررسی میکنند، که در ارتباط با بحران و رکود علم در دوران معاصر، نقش عرفان در تفسیر فیزیک کوانتومی، بینشهای فلسفی ”فاوست“ گوته و نقدی بر نوشته های فلسفی مائو است.”پونتیوس پیلاطس با طعنهای که انتظار پاسخ را نداشت پرسید: ” حقیقت چیست؟“”مقاله درباره ی حقیقت“ اثر ”فرانسیس بیکن“ با اشاره به انجیل یوحنا و پاسخ عیسی به فرماندار رومی با متن ” من به این جهان آمدم تا به حقیقت شهادت دهم.“ آغاز میشود.پیلاطس، با لحنی آمیخته به طعنه، گذارهای پرسش گونه را عنوان میکند: «حقیقت چیست؟» با همین چند واژه، او نه تنها نشان می دهد که او انسانی بدبین نسبت به معنای مدرن کلمه بوده است (هرچند احتمالا هم چنین بوده است.) بلکه او خود را مردی پُردانش و پیرو دیدگاهی معرفی میکند که در میان طبقات فرهیخته و جهاندیدهٔ اشراف روم آن دوران رواج داشت.”پیلاطس“ به این دلیل ساده که باور نداشت پاسخی وجود داشته باشد، منتظر پاسخی نماند. در آن زمان، فلسفه ای مد روز - که محصول جامعه ای زوال زده بود – بر این باور بود که رسیدن به درکی عینی از حقیقت ناممکن است.این نوع ذهن گرایی افراطی (ایدئالیسم ذهنی) پدیدهی جدیدی نیست. این طرز تفکر، هر از گاهی به مانند یک واکنش عصبی یا نوعی تشنج فکری که از دستیابی به هرگونه حقیقت عینی ناامید است، در فلسفه پدیدار میشود.کاملترین و پیوستهترین بیان این دیدگاه را میتوان در آثار سوفیست مشهور یونانی، ’گُرگیاس لئُنتینی‘ یافت. او ادعا میکرد که: (۱) هیچ چیز وجود ندارد؛ (۲) حتی اگر وجود داشته باشد، نمی توان ذات آن را درک کرد؛ و (۳) حتی اگر بتوان آن را درک کرد انتقال این درک به دیگران ناممکن خواهد بود.سوفیستهایی مانند گُرگیاس، پیشگامان دیدگاهی فلسفی بودند که بعدها به ”شکگرایی“ معروف شد. در مجموع، ”هیوم“ و ”کانت“ چندان از این دیدگاه فراتر نرفتند. تمام این نظرات تکرار همان ایده در اشکال مختلف است. این تفکر بعدها توسط اسقف ”بارکلی“ به اوج خود رسید، که لنین در اثر نظری برجستهی خود به نام ’ماتریالیسم و تجربه گرایی انتقادی‘، به تفصیل به او پاسخ داده است.اما شاید تأثیرگذارترین نماینده ی این نوع شکگرایی، فیلسوف بزرگ آلمانی قرن هجدهم، ایمانوئل کانت باشد.كانتكانت یکی از اصیلترین و برجستهترین متفکران عصر خود بود. او کشفیات درخشانی داشت، به ویژه در حوزه ی کیهانشناسی. با این حال، هرگز نتوانست از دام دوگانه انگاری فلسفی بگریزد؛ دیدگاهی که معتقد است جهان اندیشه و جهان مادی مستقل از یکدیگر وجود دارند.هنگامی که او دریافت تناقضات حل ناشدنی ای در شیوه ی درک ما از جهان مادی وجود دارد، نتیجه گرفت که باید مرزی مطلق برای تواناییهای شناختی ما وجود داشته باشد.کانت بر این باور بود که میان نهاد اندیشنده و شیء شناخت شکافی پر نشدنی وجود دارد. بر اساس نظریه ی کانت، ما به واسطه ی همان ابزارهایی که بیهوده برای شناخت جهان به کار میگیریم، از واقعیت جدا شده ایم.بر پایه استدلال او، ما تنها میتوانیم پدیده ها را بشناسیم (یعنی همه چیز آنگونه که به نظر یک مشاهده گر می آیند.) بدین ترتیب، دانش انسان به دریافتهای حسی بی واسطه محدود میشود، و فراتر از آن ”شیء فی نفسه“ قرار دارد که به گفته ی او، ذاتاً ناشناختنی است. بدین گونه که "کانت تأکید میکند که ما فقط پدیدهها را میشناسیم، نه شیء فی نفسه را“شک گرایی امروزاز زمان كانت تاکنون، شک گرایی بارها و بارها در قالبهای گوناگون باز پدیدار شده است. هرچند ظواهر آنها ممکن است متفاوت بوده باشند، اما محتوای اساسی تغییر نکرده است؛ دانش انسانی محدود است و برخی چیزها هرگز قابل شناخت نیستند.برخی فیلسوفان (بر پایه تناقض درونی پنداشتهای خود، تجربه گرایی را نقطهی آغاز قرار میدهند و فرض میکنند که اساساً جهانی در کار نیست. برخی دیگر تلاش میکنند از این مسئله طفره بروند و مدعی میشوند که تقابل ایدئالیسم و ماتریالیسم یک «مسئله ی کاذب» و نتیجهی سوءاستفاده از زبان یا سوء برداشت است.همین نگرش شکاکانه را میتوان در دنیای دانشگاهی امروز نیز مشاهده کرد، جایی که همان ایده های کهنه و بی اعتبار به شکلی پنهانی از زباله دان تاریخ بیرون کشیده شده و در لباس به اصطلاح پست مدرنیسم احیا شده اند.در اینجا، پشت نقاب نازکی از «عینیت جعلی»، خودشیفتگی اساسی روشنفکر خرده بورژوا به تمامی آشکار میشود.فلسفه ی بورژوایی مدرن، که برده وار در حرکت است، خود را در چنین بنبستی گرفتار کرده است.به جای حقیقت تنها «حقیقت من» و یا نظر «شخصی من» وجود دارد. زیرا این تنها چیزی است که میتوانم بدان دست یابم.جست و جوی حقیقت عینی واقعی در اینجا متوقف میشود، چراکه «حقیقت من» به اندازه ی «حقیقت تو» معتبر است. درواقع، طبق این نظریه «حقیقت من» بینهایت برتر است زیرا تنها من هستم که وجود دارم.یک گرایشی غیرعقلانیاگر این دیدگاه را بپذیریم، نه تنها فلسفه، بلکه اساساً تفکر عقلانی نیز به پایان میرسد. در این صورت، تمام اندیشه به امری صرفاً ذهنی و نسبی تبدیل خواهد شد، جایی که «حقیقت من» به همان اندازهی «حقیقت تو» معتبر است، زیرا تمام حقیقت چیزی جز نظر شخصی نیست.در چنین دیدگاهی به جای دانش تنها عقیده خواهیم داشت و به جای علم، ایمان. مارکسیستها به عنوان ماتریالیستهای پیگیر، این دیدگاه را رد میکنند. ماتریالیسم فلسفی، اولویت ماده بر ایده ها را اثبات کرده و توضیح میدهد که ایده ها، اندیشه و غیره، صرفاً ویژگیهای مادهای هستند که به شیوهای معین سازمان یافته اند.پس بیایید زحمت پاسخگویی به پرسشی را که ’پونتیوس پیلاطس‘ مطرح کرد به خود بدهیم. منظور ما از حقیقت، دانشی است که جهان عینی، قوانین و ویژگیهای آن را به درستی بازتاب میدهد.تمام علم دقیقاً بر این دو اصل استوار است که:الف) جهان مستقل از ذهن ما وجود دارد، وب) ما اصولاً میتوانیم آن را درک کنیم.اگر نیازی به اثبات این گزاره ها باشد، بیش از دوهزار سال پیشرفت علمی، یعنی پیشروی مداوم دانش بر جهل، گواهی بر آن است.بدیهی است که در هر مقطع زمانی، مسائل بسیاری وجود دارد که بشر هنوز آنها را نمیداند. و از آنجا که طبیعت از خلا بیزار است، این شکافها در دانش میتوانند به راحتی با انواع خرافات و مقولات عرفانی پر شوند. آنچه به عنوان «اصل عدم قطعیت» شناخته میشود – که ”بن کری“ در مقالهی خود دربارهی ”ایدئالیسم در فیزیک کوانتومی“ به آن پرداخته است – نمونه ای آشکار از این عرفان گرایی در دنیای علم است. این دیدگاه همانند نقشه های قدیمی جهان است که مناطق ناشناخته را با عبارت ’در اینجا هیولاها ساکن اند‘ مشخص شده است.اما تفاوتی اساسی میان دو گزارهی ”ما نمیدانیم“ و ”ما نمیتوانیم بدانیم“ وجود دارد. همواره میتواند مسائل بسیاری وجود داشته باشند، که ما هنوز از آنها آگاهی نداریم. اما آنچه امروز نمیدانیم، بیشک فردا خواهیم دانست. روند شناخت جهان، دقیقاً از طریق نفوذ به رازهای طبیعت، و پیشروی مداوم و عمیقتر درک ما از جهان مادی تحقق مییابد.از جهل تا دانشجستوجوی حقیقت، فرآیندی بی پایان برای نفوذ هرچه عمیقتر به طبیعت است. پیشرفت علم، فرآیندی مداوم از اثبات و نفی است، جایی که یک ایده ایدهای دیگر را نفی میکند و خود نیز در نوبت بعدی نفی میشود. همانگونه که ”آدام بوث“ در نوشتار خود درباره ی بحران علم امروز توضیح میدهد، این فرآیند هیچ مرزی نمیشناسد؛ هیچ مانعی برای همیشه غیر قابل عبور نیست، و هر زمان که سدی بر سر راه قرار گیرد، سرانجام از آن عبور کرده و آن از میان برداشته میشود.تناقض میان ”نهاد“ی آگاه و ”شییء“ی خارجی، در روند شناخت حل میشود؛ فرآیندی که در آن، بشر نه تنها از طریق اندیشه، بلکه بالاتر از آن از طریق کار و فعالیت عملی، به جهان عینی نفوذ میکند. انسان با دگرگون ساختن جهان پیرامون خود در همین راستا او خود را نیز دگرگون میسازد.تمام تاریخ علم چیزی جز یک مبارزه ی مداوم برای رسیدن به حقیقت، و گذار از نادانی به دانایی نیست. این جست وجوی بی پایان برای حقیقت، از طریق ظهور و سقوط نظریههای گوناگون به پیش میرود. هر نظریهای، نظریهی پیشین خود را نفی میکند، اما هم زمان بخشهایی از محتوای بنیادین آن را در خود حفظ مینماید.در کتاب قابل توجهی با عنوان ساختار انقلابهای علمی منتشر شده در سال ۱۹۶۲ میلادی / ۱۳۴۱ خورشیدی ، ’توماس کوهن‘ ابَرنگاره علمی را چنین تعریف میکند:”دستاوردهای علمی که به طور جهانی مورد پذیرش قرار گرفتهاند و برای مدتی، الگوی مسائل و راه حل ها را برای یک جامعه ی علمی فراهم میکنند.“در دوره ای، نگاره موجود به عنوان حقیقتی مسلم و بیچون وچرا پذیرفته میشود. این دوره های طولانی ثبات و پیشرفت تدریجی، همان چیزی هستند که ’کوهن‘ از آنها به عنوان ”علم رایج“ یاد میکند. در چنین دوره هایی، نگاره حاکم مورد پذیرش همگانی قرار دارد و همین امر موجب پیشرفت علم در چارچوب نظری رایج میشود.اما هر نظریه باید همواره از طریق مشاهده و آزمایش مورد آزمون قرار گیرد. با گذشت زمان ناهنجاری هایی پدیدار میشوند که در ابتدا، چالشی جدی برای نگاره موجود ایجاد نمیکنند. اما در نقطه ای مشخص، انباشت این تناقضات موجب جهشی کیفی میشود. تضادها انباشته میشوند و درنهایت، نگاره قدیمی فرو میپاشد و نگارهای نو و برتر جایگزین آن میشود. در این لحظه ”علم انقلابی“ جای ”علم رایج“ را میگیرد.یک نمونه ی بارز از بحران ’کوهن‘ی و انقلاب علمی، هم اکنون در برابر چشمان ما – یا بهتر بگوییم، در پشت درهای بسته - در حوزه ی کیهان شناسی در حال وقوع است.برای دهه ها درک علمی از جهان بر پایهی ”مدل استاندارد“ استوار بوده است. این مدل از جمله بیان میکند که تمام ماده زمان و فضا، در یک ”تکینگیِ مهبانگ“ پدید آمدهاند که حدود ۱۴ میلیارد سال پیش رخ داده است.اما مشاهدات اخیر تلسکوپ فضایی ”جیمز وب“ از کهکشانهای دوردست، تردیدهای جدی ای درباره ی این نظریه ی رایج ایجاد کرده است. در چارچوب مدل مهبانگ این کهکشانهای دوردست نمیتوانند به این اندازه رشد کرده و توسعه یافته باشند. شواهد جدید یک ناهنجاری اساسی ایجاد کرده است، که مستقیماً نگاره کنونی را به چالش میکشد.دقیقاً همانطور که کوهن پیشبینی کرده بود، این مسئله بحرانی در جامعهی علمی ایجاد کرده است. بخشی از دانشمندان سرشان را زیر برف کرده اند و تلاش میکنند تا با وصله پینههای نظری، دادههای جدید را در چارچوب نظریهی شکستهی خود جای دهند. اما بخشی دیگر، سرخورده شده و شروع به زیر سوال بردن کل مدل کردهاند - مدلی که بسیاری از اعتبارها و جایگاههای دانشگاهی بر آن استوار است.در حال حاضر، این مباحث عمدتاً در میان محافل علمی، و دور از نگاه عموم جریان دارد. اما دیر یا زود، این بحران در کیهان شناسی آشکار خواهد شد و راه را برای یک تغییر نگارهای - یک انقلاب در قلمرو فیزیک بنیادی هموار خواهد ساخت.نسبی یا مطلق؟برای مدتی طولانی ما نگاره موجود را به عنوان حقیقتی مطلق میپذیریم. اما در نهایت هنگامی که این حقیقت مطلق، ماهیت ناقص و متناقض خود را آشکار میکند خصلت اساساً نسبی و گذرای آن نیز روشن میشود. اما آیا ما مجازیم از این امر چنین نتیجه بگیریم، که چیزی به نام حقیقت وجود ندارد و بنابراین، همانگونه که ’پونتیوس پیلاطس‘ گمان میکرد، تلاش برای تعریف آن بیهوده است؟نه به هیچ وجه چنین نتیجه ای مجاز نیست. حقیقت امری مطلق ثابت و لایتغیر برای همهی زمانها نیست. حقیقت فرآیندی است که از خلال چرخه ای بی پایان از تناقضات، اثباتها و نفیها حرکت میکند. تاریخ علم و فناوری و سیر کلی توسعهی اجتماعی بشر، چیزی جز تعریف، تعمیق و اثبات مداوم شناخت نبوده است.از این دیدگاه و فقط از این دیدگاه میتوان حقیقت را امری نسبی دانست. حقیقت همان فرآیند تکاملی دائمی است که هیچگاه در نقطه ای ثابت نمیماند، بلکه همواره برای کشف ژرفای رازهای جهان در تکاپو است. این همان موضوعی است که ”گوته“ در شاهکار حماسی اش ”فاوست“، بدان پرداخته است؛ اثری که ”جاش هولروید“ در همین شماره مقالهای درباره ی آن نوشته است.همین امر است که اجازه نمیدهد حقیقت به یک دُگم (اصل جزمی) تبدیل شود. چرا که ما هرگز به یک مطلق تغییرناپذیرنخواهیم رسید، زیرا خودِ جهان بیکران و در حال تغییر است؛ جهانی که آغازی ندارد و پایانی نیز برای آن متصور نیست.حقیقت را نمی توان در یک نتیجهی نهایی خیالی یافت، نتیجه ای که تمام شکها و دشواریهای ما را برطرف سازد. بلکه حقیقت در فرآیند بی پایان کشف نهفته است؛ فرآیندی که تنها از این طریق میتوانیم رازهای این جهان مادی شگفت انگیز، پیچیده و بینهایت زیبا را گام به گام و یکی پس از دیگری آشکار کنیم.”هگل“ در ”علم منطق“ نوشت که ”ذات امر متناهی [محدود] در این است که از مرز خود فراتر رود، نفیِ خود را نفی کند، و به نامتناهی [بینهایت] بدل شود.“این حقیقتی بسیار ژرف است. جستجوی انسان برای دانایی همواره با موانعی روبرو خواهد شد که در نگاه نخست عبور از آنها ناممکن به نظر میرسد. اما این موانع، سرانجام پشت سر گذاشته میشوند، تنها برای آنکه چالشها و موانع تازه ای پدید آیند؛ چالشهایی که خود نیازمند غلبه و حل شدن هستند.اگر به دنبال حقیقتی مطلق هستیم که روزی به ما بگوید: اکنون همه چیز را فهمیدهایم و دیگر چیزی برای کشف باقی نمانده است، چنین روزی هرگز فرا نخواهد رسید. جهان بیکران است اما ظرفیت شناخت انسان نیز به مانند خودِ جهان بیکران است و تنها امر مطلق، تغییر است. در نهایت، حقیقت چیزی جز این فرآیند بی پایانِ ژرفا یافتنِ دانش بشر درباره ی جهان نیست.این امر چه معنایی برای مارکسیسم دارد؟چه نتایجی را میتوان در رابطه با خود مارکسیسم استخراج کرد؟ آیا میتوان گفت که اندیشههای مارکس و انگلس برای همیشه معتبر خواهند ماند؟ چنین برداشتی، ظاهراً با ذات دیالکتیکی مارکسیسم در تضاد است.تلاش برای پیشبینی تمامی دگرگونیهای پیچیده ای که بیشک در آینده در تفکر انسانی رخ خواهند داد، بیهوده است. من نیز تمایلی به چنین گمانه زنیهای بیاساسی ندارم. اما یک چیز مسلم است در آینده،مقولات جدیدی پدید خواهند آمد که جایگزین مقولات قدیمی خواهند شد. هرچند، همانگونه که هگل توضیح داده است، این فرایند بیشتر شامل حذف عناصر زائد و حفظ آنچه ارزشمند، مفید و ضروری است خواهد بود.این واقعیت در مورد مارکسیسم نیز صادق است، همان طور که دربارهی هر چیز دیگری صدق میکند. اما در دوره ی کنونی، اندیشه های مارکسیسم بدون شک شایستهی آن هستند که به عنوان راهنمایی ضروری برای عمل مورد توجه قرار گیرند.چنین ادعایی را نمیتوان در مورد اندیشه های منحط بورژوازی مطرح کرد؛ چراکه این ایده ها در یک حوزه پس از دیگری، نادرستی خود را به اثبات رساندهاند. کافی است اشاره کنیم که امروزه تعداد فزاینده ای از اقتصاددانان بورژوا، در تلاش برای درک بحران کنونی سرمایه داری، به مطالعهی صفحات سرمایه پرداختهاند؛ بحرانی که هیچ یک از آنان قادر به پیش بینی یا توضیح آن نبودند.من در طول زندگی خود، همواره به مطالعه ی مارکسیسم پرداخته ام. همچنین زحمت مطالعه ی آثار منتقدان مارکسیسم و بررسی نظریه های جایگزین را نیز بر خود هموار کرده ام. اما هیچیک از این نظریه ها از نظر درخشش و عمق، قابل مقایسه با آن میراث سترگ فکری نیستند که مارکس، انگلس، لنین و تروتسکی خلق کردند.تنها این ایده ها هستند که به محک آزمون زمان پیروزمند بودهاند. بنابراین، میتوان در انتظار آینده ماند تا اگر چیزی برتر از آنها وجود داشته باشد، آن به ما عرضه گردد. اما تا آن زمان من همچنان بر پایههای استوار سوسیالیسم علمی تکیه خواهم کرد. و تا زمانی که کسی مرا به خلاف آن قانع نکند این ایدهها را به عنوان حقیقتهای مطلق دست کم در شرایط کنونی در نظر خواهم گرفت.و این، کاملاً کافی است.