لنین چگونه هگل را مطالعه کرد

در پاییز سال ۱۹۱۴، لنین مطالعه‌ی مفصلی از آثار هگل را آغاز کرد. یادداشت‌های او سرشار از بینش‌های درخشان درباره‌ی روش دیالکتیکی است که در آن به استادی رسیده بود. حمید علیزاده در این مقاله، جنبه‌های اصلی این روش را بازگو کرده و بر نقش بنیادین تئوری در جنبش کمونیستی تأکید می‌ورزد.

در تابستان سال ۱۹۱۴، جنگ اروپا را درنوردید و مسیر تاریخ جهان در یک شب دگرگون شد. با پشتیبانی رهبران خائن سوسیال‌دموکرات، بورژوازی اروپا بشریت را به گرداب جنگ و نابودی کشاند و ده‌ها میلیون کارگر و دهقان را قربانی این فاجعه کرد.

خیانت رهبری، انترناسیونال دوم، که ستون اصلی جنبش جهانی کارگران بود، را فروپاشید و پرولتاریای جهان را در برابر موج ارتجاع، که در همه جا سر برآورده بود، بی‌پناه گذاشت. در این زمان، نیروهای مارکسیسم انقلابی به اقلیتی ناچیز کاهش یافته بودند که در سراسر اروپا پراکنده شده و از برنامه‌ی روشن یا رهبری منسجم بی‌بهره بودند.

لنین در آغاز جنگ در لهستان به سر می‌برد و ناگزیر به‌سرعت راهی سوئیس شد. او خیانت رهبران انترناسیونال را پیش‌بینی نکرده بود و در ابتدا از شنیدن خبر رأی حزب آلمان به اعتبارات جنگی در رایشتاگ شگفت‌زده شد. اکنون انترناسیونال از هم فروپاشیده بود، مبارزه‌ی طبقاتی در روسیه زیر سایه‌ی جنگ رنگ باخته بود و لنین از همه‌ی رفقایش جز تعداد اندکی جدا افتاده بود.

اما درست در همین لحظه، که وظایف سیاسی و سازمانی بیش از هر زمان دیگری خطیر می‌نمود، لنین خود را وقف مطالعه‌ی ژرف فلسفه‌ی هگل کرد. برخی شاید بپرسند: چرا در چنین بحران عظیمی باید به پرسش‌های نظری و انتزاعی پرداخت؟ برای ذهنی خشک و مکانیکی، این شاید عجیب یا حتی خنده‌دار به نظر آید. پس نیازهای حزب چه می‌شود؟ آیا وظیفه در چنین موقعیتی، تمرکز بر کارهای عملی و فوری نیست؟

چنین دیدگاهی با تصویر خام بورژوایی از لنین به عنوان یک عمل‌گرای صرف، به اصطلاح مرد عمل، همخوانی دارد؛ یک «استاد توطئه‌گر» سخت‌گیر که در تأملات فلسفی غرق نمی‌شد – تصویری که، به هر حال، کاریکاتور استالینیستی از لنین چندان از آن دور نیست.

در حقیقت، این دیدگاه به شدت با روش واقعی لنین و مارکسیسم به طور کلی در تضاد است. آنچه لنین را از دیگر رهبران انترناسیونال دوم متمایز می‌کرد، در درجه‌ی نخست، وضوح و موضع طبقاتی پیوسته‌ی او بود – کیفیاتی که تنها بر پایه‌ی بینش نظری او استوار بودند.

در سال ۱۹۱۴، جنگ مانند گردبادی عظیم بر وضعیت جهان وزید و هر چیز استوار را در مسیر خود از هم پاشید. هر کشوری به ورطه‌ای از آشوب و ناآرامی شدید فرو افتاد. همه‌ی جریان‌های سیاسی مورد آزمایش قرار گرفتند و کوچک‌ترین ضعف، بی‌رحمانه آشکار شد. در چنین شرایطی، بداهه‌پردازی امپرسیونیستی هیچ دستاوردی نداشت.

مارکسیست‌ها جنگ را پیش‌بینی کرده بودند. با این حال، این موقعیت جدیدی بود که نیازمند بازآرایی ماهرانه‌ی حزب بود. این زمینه‌ای بود که لنین در آن به سفری نوین در فلسفه پرداخت تا درک خود از قوانین طبیعت و جامعه را ژرف‌تر کند.

دفترچه‌های فلسفی او از این دوره، به ویژه یادداشت‌هایش درباره‌ی علم منطق هگل، نه تنها گنجینه‌ای از ایده‌ها هستند، بلکه گزارشی بسیار آموزنده از رویکرد و نگرش لنین به تئوری را ارائه می‌دهند.

روش لنین

لنین هرگز با هگل یا فلسفه به‌طور کلی بیگانه نبود. او آثار فلسفی مارکس و انگلس را با شوق بسیار خوانده بود و همچنین به مطالعه نوشته‌های فلسفی پلخانف، که نقشی کلیدی در شکل‌گیری هسته‌ی آغازین انقلابیون مارکسیست در روسیه داشت، پرداخته بود.

او پس از انقلاب ۱۹۰۵ نیز دوره‌ای از مطالعه‌ی جدی فلسفی را آغاز کرد و کتابی به نام ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم را علیه ایده‌های تجدیدنظرطلبانه‌ی بوگدانف، رهبر بلشویکی که به مدار فلسفه‌ی بورژوازی ارتجاعی منحرف شده بود، نوشت.

بنابراین، همان‌طور که دفترچه‌های فلسفی‌اش نشان می‌دهند، لنین پیش از ۱۹۱۴ استاد دیالکتیک بود. با این حال، هرگز در او کمترین نشانه‌ای از رضایت خاطر از سطح سیاسی و نظری‌اش دیده نمی‌شود. در طول زندگی‌اش، همانند هر استادی، لنین با فروتنی و پشتکار یک شاگرد به تئوری نزدیک می‌شد.

او با دقت علم منطق هگل را مرور کرد، یادداشت‌های مفصلی برداشت و در هر مفهومی که در آن ارائه شده بود، تأمل کرد. این کار به هیچ وجه آسان نبود. به قول خودش، بخش‌هایی از این اثر «بهترین راه برای سردرد گرفتن» به نظر می‌رسند! اما هیچ چیز ارزشمندی بدون مبارزه به دست نمی‌آید و کسب پیشرفته‌ترین ایده‌ها، به ضرورت، کار جدی می‌طلبد.

در یادداشت‌هایش می‌بینیم که لنین، مانند یک کالبدشکاف، هر بخش از اثر هگل را با دقت تشریح و ارزیابی کرد، پیش از آنکه آنها را کنار هم بگذارد و به ایده‌ها به صورت یک کل بنگرد. با این کار، او نه تنها بر روش هگل تسلط یافت، بلکه آن را نقد کرد و هسته‌ی زنده را از پوسته‌ی مرده‌اش جدا نمود. روش مطالعه‌ی لنین خود یک کلاس استادانه در دیالکتیک بود. تروتسکی این رویکرد را در مقاله‌اش با نام «چگونه لنین مارکس را مطالعه کرد»، چنین خلاصه کرده است:

«مطالعه، که صرفاً تکراری خشک و مکانیکی نیست، تلاشی خلاقانه را نیز در بر دارد، اما از نوعی معکوس: خلاصه کردن کار دیگری، آشکار کردن چارچوب اسکلتی منطق آن است، با کنار زدن اثبات‌ها، تصاویر و انحرافات. ولادیمیر با شادی و شور در این راه دشوار پیش رفت، هر فصل را، گاهی یک صفحه را، خلاصه می‌کرد، در حالی که می‌خواند و می‌اندیشید و ساختار منطقی، گذارهای دیالکتیکی و اصطلاحات را بررسی می‌کرد. او با در اختیار گرفتن نتایج، روش را فرا گرفت. او پله‌های متوالی سیستم دیگری را بالا رفت، گویی خود آن را از نو می‌سازد. همه‌ی اینها در این مغز شگفت‌انگیز منظم، زیر گنبد قدرتمند جمجمه‌اش، محکم جای گرفت.»

دفترچه‌های فلسفی لنین گواه ذهن مصمم اوست که بی‌وقفه در جستجوی ایده‌ها و زوایای نوینی بود که درک او از جهان پیرامونش را گسترش دهد. در حالی که او با مسائل سازمانی با نهایت انعطاف برخورد می‌کرد، اصرارش بر وضوح نظری بود که او را به رهبری برجسته و حزب بلشویک را به تنها جریان انقلابی پیوسته‌ی زمان خود تبدیل کرد.

آیا به فلسفه نیاز داریم؟

«بدون نظریه‌ی انقلابی، جنبش انقلابی وجود ندارد. این ایده را نمی‌توان بیش از حد تأکید کرد، به‌ویژه در زمانی که فرصت‌طلبی مد شده و با تمرکز بر ساده‌ترین اشکال کار عملی همراه شده است.»

بسیاری از کمونیست‌ها می‌توانند این سخنان معروف لنین را – یا دست‌کم جمله‌ی اول را – از حفظ نقل کنند و هیچ فرصتی را برای این کار از دست نمی‌دهند. اما آیا این به معنای درک کامل اهمیت آن است؟ خوگیری می‌تواند فریبنده باشد. می‌تواند آدمی را به حس کاذب اطمینان بکشاند و مانع از درک ژرفای مسائل شود.

در اینجا تفاوت میان مارکسیسم و تجربه‌گرایی که فلسفه‌ی بورژوازی امروز را مشخص می‌کند، آشکار می‌شود. برای مارکسیست‌ها، امر فوری تنها لحظه‌ای از یک پدیده است؛ بخشی که باید بررسی، تحلیل و در کلیت عینی‌اش فهمیده شود. برای تجربه‌گرا، امر فوری همه چیز است و هر چیز دیگر کتابی مهر و موم‌شده باقی می‌ماند.

اصلاح‌طلبان بدون نقد، فلسفه‌ی بورژوازی را می‌پذیرند و مانند اربابانشان در برابر این به اصطلاح «واقعیت مستقر» سر تعظیم فرود می‌آورند. اینجاست که هسته‌ی فلسفی اپورتونیسم(فرصت‌طلبی) شکل می‌گیرد.

رویکرد اصلاح‌طلبان در جنگ جهانی اول مثالی روشن است. طبقات حاکم اروپا هر یک جنگ را از دریچه‌ی منافع ملی تنگ خود دیدند و آن را با مفاهیم بلندپروازانه‌ای چون «دفاع از میهن» یا «حق ملت‌ها به خودمختاری» توجیه کردند.

و بدین ترتیب، پس از ترور آرشیدوک فرانتس فردیناند، حاکمان یک‌یک پس از دیگری وارد جنگ شدند و هر یک دیگری را به تحریک خصومت‌ها متهم کرد. این حد درک بورژوازی از جنگ جهانی اول است: زنجیره‌ای از تصمیمات گرفته‌شده توسط حاکمان. در سطح ظاهر، این گونه بود، اما موضوع چیزی بیش از ظاهر سطحی آن است.

سوسیال دموکرات‌های آن زمان نیز با همین منطق استدلال می‌کردند، البته با لفاظی‌های چپ‌گرایانه. سوسیال دموکرات‌های اتریشی احساسات ضدروسی و ضدصرب حزب جنگ در وین را بازتاب می‌دادند. پلخانف و اپورتونیست‌ها در سوسیال دموکراسی روسیه از تهدید امپریالیسم ارتجاعی آلمان و نیاز به حمایت از صربستان ستمدیده سخن می‌گفتند. در همین حال، سوسیال دموکرات‌های آلمان برای توقف امپریالیسم ارتجاعی روسیه به اعتبارات جنگی رأی دادند، و این روند همین‌طور ادامه یافت.

همه‌ی آنها جنگ را تنها از منظر طبقه‌ی سرمایه‌دار ملی خود می‌دیدند و بر این اساس، با شوق برای «دفاع از میهن» هجوم آوردند و میلیون‌ها کارگر را به سوی مرگ راندند.

اما لنین توضیح داد که جنگ محصول کل دوره‌ی پیشین توسعه‌ی سرمایه‌داری بود. ظهور انحصارات صنعتی عظیم و سلطه‌ی سرمایه‌ی مالی، مرحله‌ی جدیدی در تاریخ سرمایه‌داری را رقم زد، که در آن نیاز مداوم به صادرات سرمایه، کشورهای پیشرفته‌ی امپریالیستی را به مبارزه‌ای وحشیانه برای تقسیم و بازتقسیم جهان، در جستجوی زمینه‌های سرمایه‌گذاری، بازارها و حوزه‌های نفوذ، سوق داد.

در چنین شرایطی، لنین گفت که «دفاع از میهن» صرفاً پوششی برای دفاع از منافع تنگ طبقات حاکم هر ملت بود – یعنی در راستای منافع استثمارگران و سرکوب‌گران پرولتاریا و توده‌های زحمتکش فقیر.

اینجاست که در عمل، تفاوت میان پذیرش کورکورانه‌ی فلسفه‌ی غالب طبقه‌ی حاکم و اتخاذ یک موضع فلسفی انقلابی آگاهانه را می‌بینیم.

در دوران اوج سرمایه‌داری، فلسفه بورژوایی سلاحی نیرومند علیه فئودالیسم و پشتیبانان ایدئولوژیک آن در کلیسای کاتولیک بود. این فلسفه زیر پرچم علم و خرد، دورویی و بی‌منطقی جامعه فئودالی را رسوا کرد.

اما حالا که طبقه سرمایه‌دار به آخر خط رسیده، ماهیت فلسفه‌اش هم دگرگون شده و محافظه‌کار گشته است. درست مثل باورهای جزمی کلیسا که روزی با آن‌ها می‌جنگید، دکترین بورژوایی امروز نیز مدافع سرسخت حفظ اوضاع کنونی است.

در حالی که باورهای قدیمی کلیسا، ایمان و کتاب مقدس را راه رسیدن به حقیقت می‌دانستند، امروزه دانشگاهیان رسمی و سخنگوهای مزدبگیر، بی‌منطقی طبیعت و جامعه را تبلیغ می‌کنند و احساس شخصی آنی خودشان را - که البته تنها احساس خودشان است! - تنها واقعیت موجود جلوه می‌دهند.

پیش‌تر، روحانیون از «نظم الهی» سخن می‌گفتند، با پادشاه در بالا، سپس ارباب‌های فئودال و در پایین، طبقات فرودست. امروز، کاهنان بزرگ سرمایه، تخلف‌ناپذیری سرمایه‌داری - بازار، مالکیت خصوصی، دولت-ملت و همه زباله‌های اخلاقی ارتجاعی که با خود می‌آورند - را به‌عنوان ذات تغییرناپذیر انسان معرفی می‌کنند.

فلسفه بورژوایی، به ناچار، به ضد خودش تبدیل شده است. هدف راستین ایده‌هایی که در حال حاضر از راه دین رسمی، رسانه‌ها، مدرسه‌ها و غیره پخش می‌شود، به‌جای نمایاندن حقیقت، پوشاندن آن است.

به همین دلیل، حقیقت بزرگ‌ترین سلاح طبقه کارگر است. مانند همه طبقات انقلابی پیش از خود، پرولتاریا هم اگر بخواهد سرشت سرمایه‌داری را درک کند و راه سرنگونی‌اش را بیابد، باید فلسفه‌ای انقلابی و آگاهانه را در پیش گیرد.

تفکر انتزاعی

«حقیقت عینی است»، لنین اغلب این جمله را به نقل از هگل تکرار می‌کرد. و مارکسیسم پیش از هر چیز با حقیقت سروکار دارد. اما این به معنای نادرست بودن تفکر انتزاعی به خودی خود نیست، بلکه برعکس.

لنین در خلاصه‌ی منطق هگل می‌نویسد:

«تفکری که از عینی به انتزاعی پیش می‌رود – مشروط بر اینکه صحیح باشد (توجه) – از حقیقت دور نمی‌شود، بلکه به آن نزدیک‌تر می‌شود. انتزاع ماده، قانون طبیعت، انتزاع ارزش، و غیره، به طور خلاصه، همه‌ی انتزاعات علمی (درست و جدی، نه بی‌معنا) طبیعت را عمیق‌تر، واقعی‌تر و کامل‌تر منعکس می‌کنند.»

دانش واقعی صرفاً انباشتن حقایق بر روی هم نیست. هدف، فهم رابطه‌ی میان آن‌هاست است. اینجاست که فلسفه نقش خود را ایفا می‌کند: ارائه‌ی یک جهان‌بینی، روشی برای نزدیک شدن به طبیعت و جامعه‌ی پیرامون ما. تفکر انتزاعی تا آنجا که واقعیت را منعکس می‌کند، درست است. پرسش اصلی البته این است که چگونه می‌توان به چنین حقیقتی دست یافت؟

دیالکتیک

انقلاب هگل در فلسفه بر پایه‌ی عینیت‌گرایی او بود – یعنی باور به اینکه جهان مستقل از بشر وجود دارد و بر اساس قوانین ذاتی خود عمل می‌کند. بر این اساس، وظیفه‌ی علم و فلسفه نه ابداع سیستمی برای تحمیل بر جهان، بلکه بررسی جهان چنان‌که هست و استخراج قوانین حاکم بر آن است.

هگل در منطق خود این بررسی را به شکلی درخشان بر خود تفکر علمی اعمال می‌کند. او گام به گام تفکر انسانی را ردیابی می‌کند که به خودی خود گشوده می‌شود. از ساده‌ترین و کلی‌ترین مفهوم ممکن آغاز می‌کند و قوانینی را که بر تفکر عقلانی حاکم است، آشکار می‌سازد.

در ابتدای کتاب، او از ما دعوت می‌کند تا در مفهوم ساده‌ی «هستی محض» تأمل کنیم. اینجا هگل «محض» را به معنای کاملاً نامعین و بی‌تمایز، بدون مرز، بدون ویژگی خاص و بدون چیزی که آن را تعریف کند – فقط هستی محض – به کار می‌برد. به گفته‌ی هگل، هر چقدر هم تلاش کنیم، نمی‌توانیم درباره‌ی چنین هستی چیزی بگوییم، زیرا هر سخنی آن را محدود و تعریف می‌کند و دیگر «محض» نخواهد بود.

پس در این شکل محض، در واقع نمی‌توانیم از هیچ هستی خاصی سخن بگوییم. نتیجه این است که هستی محض با نیستی تفاوتی ندارد. به عبارت دیگر، ایده‌ی هستی محض ما را بی‌درنگ به ایده‌ی نیستی می‌رساند.

اما با تأمل می‌فهمیم که این پایان راه نیست. معلوم می‌شود که ایده‌ی «نیستی محض»، در خالی بودن و نامعین بودنش، از هستی محض متفاوت نیست.

این دو مفهوم، به محض اینکه بخواهیم آنها را در ذهن تثبیت کنیم، به یکدیگر تبدیل می‌شوند. هگل می‌نویسد: «هر یک بلافاصله در متضاد خود ناپدید می‌شود». و اینجا، در وحدت هستی و نیستی، با مفهوم یا مقوله‌ی جدیدی روبرو می‌شویم، یعنی «شدن»: مفهومی بالاتر که هستی و نیستی را در خود دارد.

در این آزمایش فکری ساده، هگل جوانه‌ی همه‌ی دیالکتیک را ترسیم کرده است، با این اصل اساسی که همه چیز در حال تغییر بی‌وقفه است، در حال شدن و از بین رفتن.

«چه زیرکانه و دقیق!» لنین می‌گوید، «هگل مفاهیمی را که معمولاً خشک و مرده به نظر می‌رسند، موشکافی می‌کند و نشان می‌دهد که در آنها جنبش و پویایی است. متناهی؟ یعنی چیزی که رو به پایان می‌رود! چیزی؟ یعنی آن که چیز دیگری نیست. هستی به طور کلی؟ یعنی چنان گنگ و نامشخص که با نیستی یکی می‌شود.»

مسیر تغییر

«جنبش و "خودجنبشی" (توجه! این جنبش خودبه‌خودی، مستقل و درونی-ضروری است)، "تغییر"، "جنبش و سرزندگی"، "اصل تمام خودجنبشی‌ها"، "انگیزه" (Trieb)  برای "جنبش" و "فعالیت" – متضاد با "هستی مرده" - کی باور می‌کند که این‌ها هسته‌ی "هگل‌گرایی" باشند، آن هگل‌گرایی انتزاعی و مبهم (سنگین و شاید حتی مسخره؟)؟. این هسته را باید پیدا می‌کردند، می‌فهمیدند، [نجات می‌دادند]، آشکار می‌ساختند و پالایش می‌کردند، کاری که دقیقاً مارکس و انگلس انجام دادند.»

برای تجربه‌گرای خرده‌بورژوا، چیزها یا همان‌گونه می‌مانند یا در بهترین حالت به صورت دایره‌ای حرکت می‌کنند. چون امروز مانند دیروز است، فردا نیز همان خواهد بود. وضعیت موجود برای او همه‌چیز است و او راهی جز ناله‌ی بی‌وقفه نمی‌بیند و هر تلاش برای گسستن از آن را رد می‌کند.

او همیشه دلایلی می‌یابد تا ثابت کند سرمایه‌داری ماندگار است، طبقه‌ی کارگر هرگز تکان نمی‌خورد، یا حزب انقلابی نمی‌تواند یا نباید ساخته شود. تا جایی که تغییر را می‌پذیرد، آن را به نیروهایی بیرونی نسبت می‌دهد. در نهایت، به وضع موجود تسلیم می‌شود، زیرا نمی‌تواند تغییر آن را تصور کند. اما در واقعیت، این توسعه اجتناب‌ناپذیر است.

هگل می‌نویسد: «نه در آسمان و نه بر زمین، هیچ چیزی نیست که در خودش هم هستی و هم نیستی را نداشته باشد.» هرچند هگل از آسمان مثالی نمی‌آورد، زمین پر از این مثال‌هاست.

تغییر، شیوه‌ی اساسی وجود همه‌ی ماده است. هر چیزی که به وجود می‌آید، بذرهای نابودی خود را در درون دارد. این کشمکش میان کهنه و نو، میان هستی و نیستی، هسته اصلی تغییر و توسعه را تشکیل می‌دهد - و سرمایه‌داری هم از این قاعده مستثنی نیست.

نیروهایی که به سقوط نظام می‌انجامند، کاملاً از درون رحم خود آن، یعنی پرولتاریای مدرن، برمی‌خیزند. ویژگی اصلی پرولتاریا این است که طبقه‌ای بدون مالکیت است و برای بقا مجبور به فروش نیروی کار خود به سرمایه‌دار است. منافعش مستقیماً با ستون‌های اساسی سرمایه‌داری – مالکیت خصوصی ابزار تولید و دولت-ملت – در تضاد است. هر گام رو به جلوی سرمایه‌داری، کارگران را به طبقه‌ای نیرومند در برابر بورژوازی تبدیل می‌کند و سقوط همین طبقه‌ی حاکم را آماده می‌سازد.

اما این فرآیندی خطی و تدریجی نیست. برای سرمایه‌داران، انقلاب‌ها کار رهبران حیله‌گر و کاریزماتیکی است که ناگهان پدیدار می‌شوند، همان‌طور که اعتصاب را به «تحریک‌کننده» نسبت می‌دهند. در حقیقت، هر انقلابی نتیجه‌ی دوره‌های طولانی تشدید تضادهای اجتماعی است، جایی که منافع طبقه‌ی حاکم با منافع پرولتاریا برخورد می‌کند.

با این حال، سال‌ها رژیم می‌تواند استوار به نظر بیاید. کارگران سر خم می‌کنند و دستورات اربابان را می‌پذیرند. اما دیر یا زود، نقطه‌ی عطفی می‌رسد که یک رویداد تصادفی خشم انباشته را آزاد می‌کند: سدها می‌شکنند و توده‌ها صحنه‌ی سیاست را پر می‌کنند.

ثبات ظاهری جای خود را به آشوب شدید می‌دهد. نیروهای انقلابی که تا دیروز به حاشیه‌ی جنبش کارگری رانده شده بودند، ناگهان در مرکز صحنه قرار می‌گیرند. همه‌ی اینها به شکلی ناگهانی و خشونت‌بار، و به ظاهر بدون هشدار، رخ می‌دهد.

اصلاح‌طلبانی که دیروز به دلیل «سطح پایین آگاهی» و سازمان‌دهی ضعیف طبقه‌ی کارگر آن را نادیده می‌گرفتند، حال از رویدادهایی که انتظارش را نداشتند و نمی‌توانند مهار کنند، مبهوت می‌مانند. این تنها سطحی‌نگری آنها را نشان می‌دهد.

هگل در بخشی که لنین به شدت زیر آن خط کشیده، می‌نویسد: «گفته می‌شود در طبیعت جهش وجود ندارد، و تخیل عادی، وقتی قرار است ظهور یا زوال چیزی را تصور کند، فکر می‌کند آنها را به صورت ظهور یا ناپدید شدن تدریجی تصور کرده است.»

در واقعیت، برعکس است. توسعه هرگز صرفاً خطی یا تدریجی نیست. از یک سو از دوره‌هایی با تغییرات کمی و تدریجی تشکیل شده که به جهش‌های کیفی تیز و ناگهانی می‌انجامد، و از سوی دیگر جابجایی‌های کیفی که به انفجارهای کمی منجر می‌شود.

هگل ادامه می‌دهد:

«آب وقتی سرد می‌شود، کم‌کم سفت نمی‌شود که ابتدا به حالت خمیری برسد و بعد به تدریج به قوام یخ دربیاید، بلکه یک‌دفعه سفت می‌شود؛ وقتی به نقطه انجماد رسیده باشد، ممکن است (اگر ساکن بماند) هنوز کاملاً مایع باشد، و یک تکان کوچک آن را به حالت سفتی می‌رساند.»

گذار کمیت به کیفیت و برعکس – یا به عبارت دیگر، جهش‌ها – ویژگی اساسی همه‌ی تغییرات و توسعه‌ها است. اما برای درک نیروهایی که این جابجایی‌ها را هدایت می‌کنند و جهت توسعه را تعیین می‌کنند، باید فراتر از «عقل سلیم» رفت. نیاز است به نیروها و جریان‌های زیرسطحی که با چشم غیرمسلح دیده نمی‌شوند، دقیق‌تر نگاه کنیم.

پشت پرده

در سطح امور، در زندگی روزمره، چیزها را ساده و ثابت می‌پنداریم. مطمئنیم که انسان، انسان است، سگ، سگ است، این، این است و آن، آن است. اما به محض اینکه دقیق‌تر نگاه کنیم، این اطمینان ناپدید می‌شود. چون وقتی دنبال سگ ایده‌آل و نمونه می‌گردیم، باید بپذیریم که چنین چیزی وجود ندارد؛ همه سگ‌ها با هم فرق دارند.

حتی اگر دوست سگ‌مان، فیدو، را در نظر بگیریم، می‌بینیم که فیدوی امروز کاملاً مانند دیروز نیست. او بسیار متفاوت از توله‌ای است که سال‌ها پیش با او دوست شدیم و لحظه‌ای بعد، از فیدوی اکنون متفاوت خواهد بود. به محض اینکه بخواهیم آنها را در ذهن نگه داریم، تمامی مفاهیم ثابت و سخت از میان انگشتانمان می‌لغزند و در جهانی بی‌نهایت متنوع حل می‌شوند.

پست‌مدرنیست‌ها اینجا می‌ایستند و «تفاوت» را ذات جهان اعلام می‌کنند. می‌گویند همه چیز با هر چیز دیگر متفاوت است و مفاهیم و مقولات کلی ما صرفاً «ساخته‌هایی» خیالی‌اند.

اما آنها زود سخن می‌گویند. وقتی به جهان با تفاوت بی‌حد آن نگاه کنیم، آنچه فوراً به چشم می‌آید این است که با وجود تغییر مداوم همه چیز، با وضوحی شگفت‌انگیز در همه‌ی سطوح، الگوها و قوانین مشابه تکرار می‌شوند که با دستانی آهنین فرمان می‌رانند.

در نگاه اول، هیچ دو سگی شبیه هم نیستند. اما برخی ویژگی‌های اساسی در همه‌ی سگ‌ها هست که آنها را سگ می‌کند. و اگرچه هر سلول، مولکول و اتم بدن فیدو در حال حرکت و تحول مداوم است، چیزی ذاتی باقی می‌ماند که فراتر از هر نمونه‌ی گذرا و تصادفی دوست سگ‌مان است. هویت چیزها جدا از تفاوتشان نیست، بلکه از طریق آن است.

در فلسفه‌ی افلاطونی قدیم، ذات چیزها الگوهایی ایده‌آل بودند که بالای جهان پرجنب‌وجوش و چندگانه‌ی تجربه‌ی ما ایستاده یا در تقابل با آن بودند. برای پست‌مدرنیست‌ها، ذات چیزها تنها ساخته‌های ذهنی دلخواه بشر است که به واقعیت خارجی نسبت می‌دهیم.

لنین در این باره می‌نویسد:

«فیلسوفان خرده‌پا درباره این که آیا باید جوهر را مبنا قرار داد یا آنچه بی‌واسطه داده شده است (مانند کانت، هیوم، و همه ماخیست‌ها) بحث می‌کنند. هگل به جای «یا»، «و» را می‌گذارد و محتوای عینی این «و» را توضیح می‌دهد.»

علم مدرن بارها نشان داده که جوهر چیزها – آنچه آنها را آنچه هستند می‌کند – تنها روابط ذاتی خود چیزها است. این پویایی درونی ماده است که از درونش سرچشمه می‌گیرد و خودش را در شکل‌ها و ساختارهای بی‌پایانی که طبیعت در اطراف ما به خود می‌گیرد، نشان می‌دهد.

چارلز داروین در نظریه‌ی تکامل زیستی توضیح داد که همه‌ی موجودات زنده از طریق انتخاب طبیعی جهش‌هایی که توان بقا و تولید مثل آنها را افزایش می‌دهد، توسعه می‌یابند. او می‌نویسد: «از چنان آغازی ساده، اشکالی بی‌پایان، بسیار زیبا و شگفت‌انگیز تکامل یافته‌اند و در حال تکامل‌اند.»

قانون تکامل جدا از موجودات زنده نیست، بلکه شیوه‌ی توسعه‌ی آنهاست. آنچه انسان را از دیگر جانوران متمایز می‌کند، توانایی ما در انتزاع این جنبه‌هاست، – جنبه‌هایی که با چشم غیرمسلح دیده نمی‌شوند – تأمل در آنها و درک عمیق‌تر پدیده به عنوان یک کل. ایده‌ها و ادراک کلی ما، به عبارت دیگر، تقریب‌هایی از قوانین و روابط واقعی حاکم بر جهان‌اند.

تناقض

تفکر روزمره یک جنبه‌ی فوری از پدیده را می‌گیرد و آن را در برابر مابقی آن قرار می‌دهد. برای کارهای روزمره این روش کارآمد است. اما با نگاهی دقیق‌تر، می‌بینیم که طبیعت یک‌طرفه و ساده نیست، بلکه چندجانبه و پر از تناقض است.

هگل در بخشی که لنین برجسته کرده، می‌گوید: «انتزاعات یک‌طرفه مرده‌اند، اما تناقض ریشه‌ی تمام جنبش‌ها و سرزندگی است، و تنها تا جایی که چیزی تناقض دارد، جنبش و انگیزه و فعالیت دارد.»

هگل می‌افزاید: «چیزی حرکت می‌کند، نه چون در یک لحظه اینجا و لحظه‌ی دیگر آنجاست، بلکه چون در یک لحظه هم اینجاست و هم نیست، و در این اینجا، هم هست و هم نیست.» این مسیر تمام جنبش‌ها و توسعه‌هاست.

دیالکتیک دیدگاه یک‌جانبه‌ی تفکر روزمره را رد نمی‌کند؛ آن را به عنوان جنبه‌ای از حقیقتی بالاتر جذب می‌کند. همه‌ی جنبه‌های یک پدیده – روابط درونی و بیرونی‌اش – را در بر می‌گیرد و آنها را در تناقضشان به عنوان یک کل پیچیده نگه می‌دارد.

با پذیرش این، جهانی نو پیش روی ما گشوده می‌شود. جهانی به‌هم‌پیوسته که اجزا با کل در رابطه‌ای متقابل‌اند؛ جایی که هستی به نیستی و برعکس جریان می‌یابد؛ کمیت به کیفیت و برعکس تبدیل می‌شود؛ هویت و تفاوت در هم نفوذ می‌کنند؛ صورت و محتوا در کشمکشی مداوم قفل‌اند؛ و اصول ساده پایه‌ی پیچیده‌ترین فرآیندها هستند.

«لنین می‌نویسد: شرط شناخت فرایندهای جهان در خودجنبشی، در تحول خودبه‌خودی، و در زندگی واقعی‌شان، شناخت آن‌ها در یگانگی اضداد است و می‌افزاید: توسعه، کشمکش اضداد است.»

قانونمندی

هر چه عمیق‌تر بتوانیم به درون یک پدیده نفوذ کنیم و روابط متناقض درونی‌اش را بهتر دنبال کنیم، کمتر تصادفی یا دلبخواهی به نظر می‌رسد. در عوض، آنچه به‌تدریج شکل می‌گیرد، مسیر ضروری - یا به عبارت دیگر، قانون‌مند - توسعه آن است.

اینجا ما با شیوه‌ای کاملاً متفاوت برای نگاه به جهان روبه‌رو هستیم، نه با مقولات مرده‌ی فلسفه‌ی بورژوازی. نگاه دیالکتیکی نه‌تنها ویژگی‌های بیرونی یک پدیده یا مراحل گذرای آن را بازتاب می‌دهد، بلکه کل فرایند توسعه آن را در مراحل پی‌در‌پی‌اش، از پیدایش تا زوال اجتناب‌ناپذیرش، نشان می‌دهد. این روش هسته اصلی مارکسیسم است.

لنین نوشت:

«مارکس در سرمایه ابتدا ساده‌ترین، معمولی‌ترین، اساسی‌ترین، رایج‌ترین و روزمره‌ترین رابطه‌ی جامعه‌ی بورژوایی (کالایی) را تحلیل می‌کند، رابطه‌ای که میلیاردها بار با آن روبرو می‌شویم، یعنی مبادله‌ی کالاها. در این پدیده‌ی ساده (این «سلول» جامعه‌ی بورژوایی)، تحلیل ما همه‌ی تضادها (یا جوانه‌های همه‌ی تضادها) جامعه‌ی مدرن را آشکار می‌کند. بیان بعدی توسعه (رشد و حرکت) این تضادها و این جامعه را در [مجموع] بخش‌های جداگانه‌اش نشان می‌دهد، از آغاز تا پایانش. این باید روش بیان (مطالعه) دیالکتیک به طور کلی باشد (زیرا نزد مارکس دیالکتیک جامعه‌ی بورژوایی تنها موردی خاص از دیالکتیک است)».

مارکس با روش دیالکتیکی قوانین سرمایه‌داری را کشف کرد و بر این اساس توانست توسعه‌ی جامعه‌ی سرمایه‌داری پس از مرگش را به طور کلی پیش‌بینی کند؛ توسعه‌ای که به سوی قدرت‌گیری پرولتاریا و الغای مالکیت خصوصی و دولت ملی می‌رود.

برنامه کمونیستی ما بر پایه دیدگاهی شکل گرفته که ابتدا مارکس و انگلس با مطالعه تاریخ بشر آن را پایه‌گذاری کردند - دیدگاهی که روز به روز درست بودنش بیشتر اثبات می‌شود.

به همین خاطر، لنین می‌نویسد: «نمی‌توان سرمایه مارکس و به‌ویژه فصل اول آن را به طور کامل فهمید، بدون اینکه تمام منطق هگل را به‌دقت مطالعه کرده و فهمیده باشیم. در نتیجه، نیم قرن بعد نیز هیچ‌کدام از مارکسیست‌ها مارکس را نفهمیدند!»

خواندن هگل به روش درست

هگل جامع‌ترین بیان دیالکتیک را در قالب علم جنبش و تغییر توسعه داد. ایده‌های او امروزه نیز یک سر و گردن بالاتر از آموزه‌های رسمی فلسفی طبقه‌ی سرمایه‌دار است.

اما در دستان هگل، دیالکتیک شکلی عرفانی و ایده‌آلیستی گرفت. اینجا دیالکتیک‌ها قوانین ذاتی توسعه طبیعت نبودند، بلکه قوانین توسعه چیزی بودند که او آن را روح مطلق یا ایده مطلق نامید. او می‌نویسد: «ایده خالق طبیعت می‌شود» - که لنین در پاسخ فقط می‌گوید: «ها ها!»

برای هگل، مقولات منطقی چون هستی، نیستی، شدن، کمیت، کیفیت، ذات، ظاهر و غیره، وجودی مستقل دارند و بخش‌های سازنده‌ی ایده‌ی مطلق‌اند که خود را از طریق طبیعت آشکار کرده است. وقتی این ایده در طبیعت گشوده می‌شود، در تفکر عقلانی است که امر مطلق در آن به کمال می‌رسد و در فلسفه‌ی هگلی به اوج می‌رسد.

هگل بر برتری مطلق تفکر انتزاعی بر فعالیت انسانی اصرار داشت. از آنجا که او فعالیت را به‌مثابه عنصری اساسی در منطق خود گنجاند، این پیش از هر چیز به‌مثابه مقوله‌ای منطقی بود. او در سراسر منطق تأکید می‌کند که خواننده باید جهان خارجی را رها کند و در قلمرو «تفکر محض» بماند.

با این حال، او بارها و بارها، به‌واسطه‌ی منطق خود و برای اثبات دیدگاه‌هایش، ناچار به گرایش به‌سوی ماتریالیسم شد. همان‌طور که لنین اشاره کرده است: «در ایده‌آلیستی‌ترین اثر هگل، کمترین مقدار از ایده‌آلیسم و بیشترین مقدار از ماتریالیسم دیده می‌شود. گرچه "متناقض"، اما واقعیتی است!»

هگل به مکتب ایده‌آلیسم فلسفی تعلق داشت که ذهن را جزء اصلی واقعیت می‌داند و جهان خارجی را مشتق یا انعکاسی از ذهن می‌بیند. همه‌ی ادیان در این مکتب جای می‌گیرند، و هگل هیچ گاه این موضوع را که در حال تدوین نظامی دینی بود پنهان نکرد.

مارکسیست‌ها به ماتریالیسم فلسفی باور دارند. ما برخلاف ایده‌آلیست‌ها فکر می‌کنیم که فقط یک جهان وجود دارد، جهانی مادی که می‌توانیم آن را ببینیم، لمس کنیم و با آن در ارتباط باشیم. ذهن انسان از این جهان مادی سرچشمه می‌گیرد و اندیشه‌های ما تنها انعکاسی از آن هستند.

لنین در این باره نوشته بود: «من می‌کوشم هگل را از منظر ماتریالیستی درک کنم. به نظر من، هگل در حقیقت ماتریالیسم را وارونه کرده است؛ به این معنا که من اغلب مفاهیمی چون خدا، امر مطلق، ایده‌ی مطلق و مانند آن‌ها را کنار می‌گذارم و به آن‌ها اعتنا نمی‌کنم.»

او می‌تواند این کار را کند زیرا ایده‌ی مطلق در جنبه‌های اساسی ایده‌های هگل نقش بنیادی ندارد. انگلس می‌گوید: هگل «مطلقاً هیچ!» درباره‌ی ایده‌ی مطلق نمی‌گوید.

مارکسیست‌ها دیالکتیک را جدا از طبیعت نمی‌دانند. قوانین دیالکتیک، قوانین ایده‌ها نیستند، بلکه قانونمندی ذاتی طبیعت را در کلی‌ترین سطح منعکس می‌کنند. ما از طریق تعامل با جهان این قوانین را در سطوح عمیق‌تر کشف می‌کنیم. این پایه‌ی ماتریالیسم دیالکتیک است.

لنین نوشت: «منطق علم اشکال خارجی تفکر نیست، بلکه علم قوانین توسعه‌ی تمام چیزهای مادی، طبیعی و معنوی است، یعنی توسعه‌ی کل محتوای عینی جهان و شناخت آن. به عبارتی، جمع‌بندی تاریخ دانش جهان.»

یکی از دستاوردهای بزرگ مارکس و انگلس این بود که دیالکتیک را از بند ایده‌آلیسم خشک و بی‌جان هگل رها کردند و آن را به‌درستی سرپا نمودند. در حالی که دیالکتیک طبیعت هر روز با پیشرفت‌های علم و فرهنگ به نمایش درمی‌آید، ایده‌آلیسم هگل – یعنی روح مطلق او – تنها به‌صورت پوسته‌ای بی‌روح باقی مانده است که باید کنار زده می‌شد تا موجودی زنده و واقعی زیر آن بتواند به رشد خود ادامه دهد.

نظریه و پراکتیس

ایده‌ها از کجا سرچشمه می‌گیرند؟ این خیال‌های افسونگر که در دنیای درونمان پرسه می‌زنند؛ خاستگاه دقیقشان از خاطرها محو شده و به همین خاطر، هزاران سال است که انسان‌ها به آن‌ها ویژگی‌های رازآلود بخشیده‌اند. در فلسفه‌ی ایده‌آلیسم، ایده‌ها به‌صورت نیروهایی قوی در برابر انسان قرار می‌گیرند که فراتر از طبیعت و جامعه ایستاده‌اند.

اما ایده‌ها وجودی مستقل ندارند. همچنین، برخلاف آنچه سوبژکتیویست‌ها (ذهنیت‌گرایان) تصور می‌کنند، ایده‌ها موانع نفوذناپذیری میان انسان و جهان بیرون نیستند. ذهن، کارکردی تنظیم‌کننده در گونه‌ی ماست که از طریق کار، شکاف میان ما و طبیعت را پر می‌کند.

مارکس می‌گوید: «تولید ایده‌ها، مفاهیم، و آگاهی، در ابتدا به‌طور مستقیم با فعالیت مادی و تعاملات مادی انسان‌ها، یعنی زبان زندگی واقعی، درهم‌تنیده است.». از تعامل مداوم ما با جهان پیرامونمان – که مارکس آن را «متابولیسم میان انسان و طبیعت» می‌نامد – مفاهیمی برمی‌خیزد که ما را قادر به درک و تطبیق محیط با نیازهایمان می‌کند. در این فرایند، خودمان نیز دگرگون می‌شویم. ایده‌هایمان، مانند مقولات منطق، پدیده‌هایی فراطبیعی نیستند؛ آن‌ها صرفاً بازتاب طبیعت‌اند و خاستگاهشان در فعالیت اجتماعی انسان نهفته است.

لنین می‌نویسد: «برای هگل، عمل و کنش انسانی، یک 'قیاس منطقی' و شکلی از منطق است. و این درست است! البته نه به این معنا که شکل منطق وجود دیگری در کنش انسانی دارد (=ایده‌آلیسم مطلق)، بلکه برعکس: کنش انسانی، که میلیاردها بار تکرار می‌شود، در آگاهی انسان از طریق شکل‌های منطقی تثبیت می‌گردد. دقیقاً (و تنها) به دلیل این میلیاردها بار تکرار است که این اشکال و فرم‌ها استحکام یک فرض و ویژگی بدیهی پیدا می‌کنند.»

خصلت دیالکتیکی تفکر که هگل در منطق خود ترسیم کرد، انعکاسی از طبیعتی است که انسان با آن تعامل دارد. لنین از هگل نقل می‌کند: «طبیعت، این تمامیت فوری، خود را در ایده‌ی منطقی گشوده می‌کند.» و می‌افزاید:

«منطق علم شناخت است. نظریه‌ی دانش است. دانش انعکاسی از طبیعت توسط انسان است. اما این انعکاس ساده، فوری یا کامل نیست، بلکه فرآیندی از انتزاعات، شکل‌گیری و توسعه‌ی مفاهیم، قوانین و غیره است، و این مفاهیم و قوانین (تفکر، علم = «ایده‌ی منطقی»)، به طور مشروط و تقریبی، خصلت کلی و قانونمند طبیعت، که تا ابد در حال حرکت و توسعه است را در بر می‌گیرند.»

ما طی هزاران سال آزمون و خطا، ایده‌ها و مفاهیمی کلی را پرورش داده‌ایم که هرچه عمیق‌تر به جنبه‌های گوناگون طبیعت نفوذ کرده‌اند؛ ایده‌هایی که به چکیده‌ی ناب تجربه‌ی انسانی بدل شده‌اند. دیالکتیک تا به امروز اوج این پیشرفت بوده است.

اما دانش، جریانی یک‌سویه نیست که فقط نتایج فعالیت‌هایمان را در ذهنمان حک کند؛ فرایندی دوسویه و همزمان نیز در کار است. پس از اینکه جنبه‌های مختلف جهان قانون‌مند را استنتاج کردیم، اندیشه‌ی انتزاعی به ما امکان می‌دهد تا ایده‌هایمان را بررسی کنیم و ژرف‌تر سازیم، تا در ادامه، کنش و پراکتیسمان را بهبود ببخشیم.

در نهایت، این در عرصه‌ی عمل است که ایده‌هایمان با جهانی عینی روبه‌رو می‌شوند که می‌خواهیم آن را تغییر دهیم. و دقیقاً از طریق این فرایند است که ایده‌ها عینیت می‌یابند: «یگانگی ایده‌ی نظری (ایده‌ی نظری دانش) و عمل – این نکته‌ی کلیدی است – و این یگانگی به‌ویژه در نظریه‌ی شناخت، زیرا نتیجه‌ی نهایی آن [ایده‌ی عینی] است.»

برای آدم عامی، نظریه در بهترین حالت چیزی کنجکاوی‌برانگیز است. اما این تعامل دیالکتیکی میان نظریه و پراکتیس – که یکی به دیگری راه می‌برد – است که ویژگی «فرایند بی‌پایان تعمیق شناخت انسان از چیزها، پدیده‌ها، فرایندها و غیره، از ظاهر به ذات و از ذات کمتر عمیق به ذات عمیق‌تر» را نشان می‌دهد.

این فرایندی است که تسلط انسان بر طبیعت را تقویت و گسترش می‌دهد. هرچه شناخت ما از قوانین حاکم بر جهانمان ژرف‌تر شود، به همان اندازه می‌توانیم با کارایی بیشتری به اهداف و آرمان‌هایمان دست یابیم. و اینجا اهمیت نظریه برای کمونیست‌ها آشکار می‌شود.

تروتسکی گفت:

«کسی که تئوری را راهنمای عمل می‌بیند، به‌مراتب دقیق‌تر و متعادل‌تر است. یک سخن‌ران بی‌عمل ممکن است با خیال راحت پزشکی را به سخره بگیرد، اما یک جراح نمی‌تواند در فضایی از تردید علمی زیست کند. هرچه نیاز یک انقلابی به نظریه به‌عنوان راهنمای عمل بیشتر باشد، او در پاسداری از آن سازش‌ناپذیرتر می‌شود. ولادیمیر اولیانوف (لنین) به سطحی‌نگری بی‌اعتماد بود و از شارلاتان‌ها بیزار. آنچه او به آن بیش از هر چیز در مارکسیسم ارج می‌نهاد، انضباط شدید و اقتدار روش آن بود.»

پیروزی دوراندیشی بر بهت‌زدگی

تروتسکی نظریه‌ی مارکسیستی را «برتری دوراندیشی بر بهت‌زدگی» تعریف کرد. همین دوراندیشی و درک عمیق بود که به لنین و بلشویک‌ها اجازه داد در برابر ناملایمات شدید از همه سو پیروز شوند.

در آغاز جنگ جهانی اول، بلشویک‌ها – از نظر قدرت، نفوذ و منابع – یکی از ضعیف‌ترین جریان‌های سیاسی اروپا بودند. تحت تأثیر موج میهن‌پرستی که مقامات تزاری برانگیختند و حس وحدت ملی، حزب اکثر حمایت خود را در میان کارگران روسیه از دست داد. موج انقلابی پیش از جنگ در روسیه قطع شد و تزاریسم موقتاً تقویت شد.

عناصر انقلابی بار دیگر به حاشیه رانده شدند. بدتر از آن، بسیاری از بهترین کارگران به‌عنوان مجازات برای فعالیت‌هایشان در کارخانه‌ها و جاهای دیگر به جبهه فرستاده شدند. بیشتر رهبران اصلی بلشویک در تبعید در اروپا بودند، جایی که خطوط ارتباطی به دلیل جنگ قطع یا به‌شدت مختل شده بود.

ارتجاع در همه‌جای اروپا سر برآورده و غالب می‌شد، و طبقه‌ی کارگر در حال عقب‌نشینی بود. بورژوازی اروپا با اسلحه، تانک و بمب، قاره را قتل‌عام می‌کرد – هرکس که در برابرشان می‌ایستاد، به‌راحتی کنار زده می‌شد، یا در صورت لزوم، به جبهه فرستاده و نابود می‌گردید. در همین حال، رهبران سوسیال دموکرات اروپا که پشت طبقات حاکم خود ایستاده بودند، به‌نظر می‌رسید که به آسودگی در دامان اربابان بورژوایشان نشسته‌اند.

برای بلشویک‌ها، با منابع مالی ضعیف، بدون هیچ تشکیلاتی، و سازمان‌های حزبی که به دلیل جنگ در آشوب کامل بود، ایده‌ی به‌دست‌گرفتن قدرت شاید بیش از هر زمان دیگری دور از دسترس به‌نظر می‌آمد. با این حال، تنها کمی بیش از سه سال پس از آغاز جنگ، همه‌چیز به ضد خود بدل شد و حزب بلشویک کارگران و دهقانان روسیه را در انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ به قدرت رساند. نمایشی بزرگ‌تر از این از دیالکتیک نمی‌توان تصور کرد!

اینجا قدرت ایده‌ها را در عمل می‌بینیم. موفقیت بلشویک‌ها را می‌توان به موفقیت روش مارکسیستی و ماتریالیسم دیالکتیک، فروکاست.

لنین و بلشویک‌ها بر موضع طبقه‌ی کارگر پافشاری کردند و از هرگونه سازش با شوونیسم ملی که جنگ را در اروپا پدید آورده بود، خودداری کردند. و در حالی که جنگ در ابتدا طبقه‌ی حاکم را تقویت کرد، اما سپس با آشکار کردن تضادهای طبقاتی، بزرگ‌ترین نیروی محرکه‌ی انقلاب شد.

بنابراین، پیام انقلابی بلشویک‌ها که در روزهای نخست جنگ هیچ پژواکی نداشت، فریاد توده‌های روسیه شد و ترس را در دل طبقات حاکم جهان پخش کرد.

اپورتونیسم، رها کردن چشم‌اندازهای بلندمدت برای اهداف کوتاه‌مدت است. دیالکتیک، دانش فراتر رفتن از فوریت‌ها و درک فرایندهای پیچیده و طولانی در کلّیت آن‌هاست. این تعهد به تئوری و تسلط بر دیالکتیک بود که به لنین برتری عظیمی بر دشمنانش بخشید.

در سیاست، تمرکز بر ظاهر فوری چیزها، به شعارپردازی سطحی و «توجه به تنگ‌ترین اشکال فعالیت عملی» می‌انجامد. اما لنین و بلشویک‌ها از ظاهرها فراتر رفتند و به ذات چیزها پرداختند، بی‌توجه به تأثیر فوری آن بر حزب، زیرا می‌دانستند که در نهایت تنها حقیقت آن‌ها را به پیروزی طبقه‌ی کارگر نزدیک‌تر می‌کند، و این کلید موفقیتشان بود.

لئون تروتسکی جوهره‌ی موضوع را چنین خلاصه کرد:
«تجربه‌ی تاریخی نشان می‌دهد که بزرگ‌ترین انقلاب در تمام تاریخ نه توسط حزبی که کارش را با بمب آغاز کرد، بلکه توسط حزبی که با ماتریالیسم دیالکتیک شروع به کار کرد، هدایت شد.»

Join us

If you want more information about joining the RCI, fill in this form. We will get back to you as soon as possible.